یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت اقا سفره خالی می خرید...؟
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: شنبه 30 دی 1391برچسب:شعر زیبا, شعر ناز, شعر از روابط بین آدما, عکس, شعر تاپ, شعر توپ, شعر قشنگ, شعر معرکه, شعر عاشقانه, شعر غزل, شعر حب, اشعار, شعرهای عاشقانه, شعر نو, شعر عاشقانه زیبا, عکس عاشقانه, ,
ارسال توسط اسماعیل عربی
آخرین مطالب